دارم سعی‌ام رو می‌کنم
261 stories
·
16 followers

این زندگی من است

2 Shares

سه روز است برگشته‌ام و دلم خیلی تنگ شده. این ساده‌ترین جمله‌ای است که می‌توانم بنویسم. اگر کسی بپرسد حالت چه طور است؟ دوست دارم جواب بدهم: "دلتنگم" و این را هزار بار برای خودم بگویم و هزار بار بنویسم. همین جمله‌ی ساده را آن قدر تکرار کنم تا به عمقش برسم. مثل ورد آن قدر بگویمش تا کلمات از حالت معمول خودشان خارج شوند و آن تصویری که در جانم دارم شکل بگیرد. آن چیزی که مثل ابری سنگین پرم کرده و همه جا توی سینه‌ام حملش می‌کنم. فکر می‌کنم اگر آن تصویر بیرونی شود برای مدتی از آن خلاص می‌شوم. اگر بشود آن تکه‌ی سنگین خاکستری را از درونم در بیاورم و بگذارم روی میز گرد چوبی مدتی آرام و سبک می‌شوم. مثل وقتی که از بیرون می‌آیم خانه و دسته کلید سنگینم را از جیب روپوش سیاهم درمی‌آورم و می‌اندازم روی میز. دلم این را می‌خواهد، این که قلب سنگینم را دربیاورم و بگذارم گوشه‌ای که جلوی چشمم نباشد. گاهی می‌ترسم که دلتنگی امانم را ببرد و طاقتم بیش از این طاق شود. حالا دارم زیادی شلوغش می‌کنم. دارم تمرکز می‌کنم روی آن خالی درونم که کمی آزارم می‌دهد. این کار را می‌کنم چون چنین آدمی هستم. متمرکز روی نداشته‌ها، چس‌ناله‌کن اعظم، عاشق شکننده و اعتماد به نفس برباددهنده. حتا این‌ها هم که گفتم نیستم. اغلب آن چیزی که می‌گویم آن چیزی نیست که می‌خواهم بگویم. یا آن چه می‌خواهم بگویم را یک طوری می‌گویم که معنی چیز دیگری بدهد. نمی‌خواهم این‌طور باشم اما زیاد پیش می‌آید که این‌طوری می‌شود و این از معصومیتم نیست. یعنی خیلی دارم سعی می‌کنم که توی نوشتن‌هایم به تصویری واقعی از خودم برسم. چرا؟ چون هم لازم است و هم زیباست. یعنی این کنکاش دائم برای پیدا شدن خیلی ضروری است و آدم مگر چی دارد توی این نیا جز همین خود درب و داغونش (دقت کنید که داغون محاوره‌ای داغان نیست.)؟ بلی آدمی جز خودش هیچ چیزی ندارد اما ما این را فراموش می‌کنیم چون خیلی ترسناک است. یعنی اگر یک روزی بیدار شویم و بفهمیم که خانه و ماشین و همسر و یار و فرزند و هر چیزی که ما دلمان بهش خوش است اما خارج از ماست، تصویری متوهم و تمام‌شدنی و گذراست، خیلی می‌ترسیم و برای همین باید همیشه مادر باشیم، همیشه پدر، فرزند، معشوق، عاشق، صاحب مال، همیشه باید یک چیزی باشیم خارج از خودمان تا آن تنهایی خیلی بزرگ و دائمی و عمیق ما را نترساند. 
ضروری و زیبا
زیبا هم هست. آن کنکاش درونی خسته‌کننده‌ی گاه کشنده خیلی زیباست چون آدم را می‌برد جاهایی که آدم توی هشیاری کامل نمی‌تواند به آن‌جاها دسترسی داشته باشد. کنکاش دائم و بیل زدن و پیش رفتن در خود باعث می‌شود آدم این توان را پیدا کند که چیزهایی را ببیند که دیدنی نیست، یعنی با چشم معمول نمی‌شود آن‌ها را دید، آن زیبایی‌های خیلی زیبا را. شاید این جا‌به‌جا شدن در خویش یک جور بیدار کردن چشم دل باشد تا بشود با آن جزئیات را دید. جزئیاتی که حتا اگر دردناک یا زشت هم باشند باز چون شگرف و بدیع هستند آدم را سر ذوق می‌آورند. یعنی آن لذت کشف است که به وجد می‌آوردمان، مثل لحظه‌ای که رابرت کخ میکروب سل را کشف کرد. البته که میکروب یک بیماری به خودی خود زیبا و دوست‌داشتنی نیست، اما آن لحظه‌ی کشف، آن دیدن چیز نو، آن حس "آها، دانستم" است که آدم را تا ته جان شاد می‌کند. 
حالا این‌ها را این جا نوشتم تا چه بگویم؟ چه می‌خواستم بگویم؟ اصلاً این روزها چه می‌خواهم بگویم؟ نمی‌دانم. اما به نظرم مهم است، یعنی مهم است که آدم بداند هر مقطعی از زندگی‌اش چه حرفی برای گفتن دارد و حال واحوالش چه طور است و دارد کدام طرفی می‌رود. من حداقل این روزها چندان از خودم نمی‌دانم. فقط یک حس را در خودم درک می‌کنم و آن "دلتنگی" است و باقی تلاشم این است که دچار بی‌‌حاصلی و بی‌خبری نباشم. یعنی این زرهی که پوشیده‌ام از جنس عشق و من را در برابر هر چیزی غیر از موضوع عشق، روئین‌تن کرده، یک جوری نباشد که ارتباطم را با جهان بیرون قطع کند. یعنی نمی‌خواهم مثل این تازه عروس‌هایی باشم که از وقتی رفته‌اند خانه‌ی شوهر خیال می‌کنند شاخ غول شکسته‌اند و چنان فرو می‌روند در زندگی دو نفره‌شان که از دور ابله و لج‌درآور به نظر می‌رسند. نمی‌خواهم مدام فقط از "او" حرف بزنم یا فقط "او" را ببینم و بشنوم. می‌خواهم به همه‌ی جنبه‌های زندگی‌ام برسم. این را می‌خواهم. اما آغشته‌ام. خیلی زیاد و خیلی دل‌تنگم. اما تلاشم قابل تقدیر است. به خدا قابل تقدیر است، باید مثل این شاگردهایی که همیشه ریاضی دو می‌شدند و حالا با تلاش و ممارست نمره‌ی یازده می‌گیرند، بیاورندم سر صف و برایم کف بزنند. باید تشویقم کنند تا بتوانم کتاب بخوانم و هر روز بنویسم و کارهای مفید غیر عاشقانه انجام بدهم و اولین صبحی که توی اتاق خودم چشم باز می‌کنم برندارم برایش بنویسم:
Seni ozledim
و به جایش بلند شوم ورزش کنم و صبحانه‌ی سالم بخورم و شروع به کار کنم و خیلی زیاد کار کنم و کار کنم و بشود پول دربیاورم. توی این اوضاع ناجور باید بتوانم پول دربیاورم آن قدری که خرج دیدارم دربیاید. هی کاتیا حواست هست؟ از عشق فرار می‌کنم تا در حرکتی دوار باز برسم به عشق، به نقطه‌ی عزیمت، به آن ایستگاهی که صبح‌ ساعت هفت‌وچهل‌وپنج دقیقه با چمدان و کوله منتظر اتوبوس‌ هواایست می‌مانم، تا بروم، بروم که برگردم.
چیزها دیدم در روی زمین
همان جایی بودیم که جاده در امتداد اسکله حرکت می‌کند. می‌راندیم و کنار ما در حاشیه‌ی سبز پیاده‌رو، آدم‌ها دوچرخه‌سواری می‌کردند یا راه می‌رفتند یا نشسته بودند توی چمن‌ها و غذا می‌خوردند. گفتم یک روز ما هم غذا درست کنیم و بیاییم این جا. توی سرم این بود که کتلت درست کنم و فلاسک چای هم با خودم بیاورم. حالا چون خیلی دلم تنگ شده حتا از این فکر هم گریه‌ام می‌گیرد، این خیال هم بی‌تابم می‌کند. آن روز این طور نبودم. خیال خیلی دور نبود. می‌شد نقشه‌ی یک آخر هفته باشد. بعد از مردم چشم گرفتم و رویم را کردم سمت ساختمان‌های مقابل، به شیروانی‌های سماقی رنگ نگاه کردم و سعی کردم تصویرها را به خاطر بسپرم. ساختمان‌ها، مرغ‌های دریایی، آسمان، آب، پیراهن گلدار تازه‌اش، عینک دسته قرمزش و چشمم خورد به زنی که بچه بغل ایستاده بود لب جدولی که دو سمت خیابان را از هم جدا می‌کرد. ترافیک روان بود. ما کم و بیش متوقف بودیم. زن جوان بود، شاید سی و چند ساله با صورت سبزه از آفتاب و قد کشیده و اندام نرم و بچه‌ای در آغوش داشت، شاید پسر، آن قدر کوچک بود که تشخیص جنسیتش آسان نبود. به نظر سوری جنگ زده می‌آمد، از آن‌ها که توی استانبول زیبا فراوانند، میان توریست‌های خوش‌بخت و استانبولی‌های خسته. زن به من نگاه کرد و خندید. یک جوری خندید که صورتش روشن شد. یک جوری خندید که انگار من خیال او باشم، آرزویش یا زندگی گذشته‌اش، نشسته کنار مردش توی ماشین با شیشه‌های بالا داده در حالی که سرش از سرمای متمرکز کولر تیر می‌کشد. دورنمای خوشبختی. زندگی ساده و معمولی که آن قدر پیش پا افتاده است که جزو خوشبختی محسوب نمی‌شود. آن چیزی که داریم و به نظر ناچیز می‌آید و یادمان می‌رود کسانی آن بالای بالای بالای بالای بالا هستند که می‌توانند همین تکه نان گرم را از دست ما بگیرند.
 من هم به او خندیدم. انگار با هم حرف زده باشیم. انگار گفته باشد یک روزی جای تو بودم و من گفته باشم یک روزی جای تو خواهم بود.

 

Read the whole story
saamirano
1773 days ago
reply
Share this story
Delete

نهنگ خاکستری

1 Comment and 2 Shares
1. به نهنگ خاکستری فکر کن.
2. خودت را به یاد بیاور درحالی که سعی می‌کردی به جمع چهارنفره‌ی گوشه‌ی حیاط مدرسه راه پیدا کنی.
3. یک لیوان آب بریز برای خودت و همینطور که در خانه راه می‌روی کم‌کم بنوش.
4. سیگار بکش.
5. یک کمی دیگر آب بخور.
6. روی تختت دراز بکش، به سقف خیره شو، سعی کن هیجان‌زده شوی.
7. هیجان‌زده شو.
8. گوشی موبایلت را ازکنار تخت بردار عکسهای جدید افراد لیست مخاطبانت را چک کن و همزمان تصور کن هر کدام چه حسی دارند: خوشحال؟ ناراحت؟ ناامید یا عصبانی.
9. به فیلمهای اخیری که دیده‌ای فکر کن، سعی کن خط داستانی‌شان را بخاطر بیاوری.
10. به اسم نویسنده‌ی کتاب درک یک پایان فکر کن، سعی کن اسم نویسنده‌اش را بخاطر بیاوری.
11. اسم نویسنده را با موبایل جستجو کن.
12. از تخت بلند شو.
13. دوباره دراز بکش.
14. سعی کن به یاد بیاوری چرا در سریال تویین پیکس جای نوک پرنده روی شانه‌های لوراپالمر بود و در فیلمش پرنده کامل در قفس مانده بود.
15. شلوارهایت را نگاه کن فکر کن کدام با چه کفشی مناسب است.
16. برو چای ته لیوانت را خالی کن یکی دیگر بریز.
17. تیشرتت را عوض کن.
18. به دریا فکر کن، به تصویر رویایی نوشیدنی در دست و صندلی ساحلی. سعی کن بخاطر بیاوری چرا همیشه کیفیت تصور از اصلش بالاتر است.
19. به یک چیز خوشمزه فکر کن.
20. برو دم یخچال سعی کن یک چیز قابل خوردن پیدا کنی.
21.  میوه‌های توی یخچال را نگاه کن.
22. برو جلوی کتابخانه یک کتاب پیدا کن.
23. فریدون سه پسر داشت را پیدا کن بعد بگذار کنار ببخشی به یکی که به نظرت به قدر کافی سبک‌مغز است.
24. روی لپتاپ چک کن ببین کدام کار دوراس ترجمه نشده.
25. سعی کن به یاد بیاوری گلدان به فرانسه چه میشد.
26. دیکشنری فرانسه_فارسی را چک کن.
27.  دراز بکش.
28. برو در بخش پیشنهادات اینستاگرام.
29. پست «پاره شدن خشتک مجری در برنام زنده را»  کلیک کن.
30. جدی باش.
31. پست «حرفهای فرزاد حسنی درباره‌ی ازدواج و بچه‌دار شدن» را باز کن.
32. سیگار بکش.
33. سعی کن ایده‌ی امبرتو اکو را درباره‌ی اختلال گزینش فرهنگی در دنیای اینترنت، به یاد بیاوری.
34. زورکی به امبرتو اکو بخند (به خودت القا کن خندیدن به امبرتو اکو معنی‌دارتر از خندیدن به فرزاد حسنی است و جلوی این حس را که همه‌ی این فکرهایت بی‌ارزش است بگیر).
35. سعی کن با فکر کردن و بدون نگاه کردن به متنها سردربیاوری ژاک رانسیر حرف حسابش چیست بالاخره.
36. پست «اعتراف بهاره رهنما: من بوتاکس دارم» را باز کن و کامنتها را بخوان.
37. تلفنت را جواب بده.
38. سعی کن در دلت نوری روشن شود و سعی کن با کندوکاو در آن خاموشش نکنی.
39. بند قبل را باخته‌ای (بدون شک) پس بلند شو برو کنار پنجره ببین گربه‌ی خانه‌ی روبرویی آنجا پشت پنجره دارد خیابان را نگاه می‌کند یا نه.
40. سیگار بکش و خودت را جای گربه بگذار. از چشم گربه به خودت زل بزن.
 41. مانده‌ی چای در لیوان را خالی کن و دوباره بریز.
42. سعی کن سیر استدلالهای هاسپرس علیه بیانگری را به یاد بیاوری.
43. خودت را در آینه نگاه کن.
44. برو فضای ادبیات بلانشو را ورق بزن و جملاتی را اتفاقی برای خودت ترجمه غلط غولوط کن.
45. سعی کن صرفا با دیدن یک مدخل دانشنامه بفهمی حرف حساب  هانری چه بوده و چرا خودش را خسته کرده برای گفتن حرفهایی که به محض بیرون آمدن از دهان بی‌معنی بنظر میرسند.
46. خودت را سرزنش-مسخره کن.
47. لیوان آبت را بردار و سعی کن بخاطر بیاوری اسم همکلاسی لیسانست که آنروزها خیلی برازنده بنظرت میرسید چه بود.
48. سعی کن مراحل دوگانه‌ی سوررئالیسم را با سیزن یک و دو تویین پیکس تطبیق دهی و به این نتیجه برس که سیزن سه، گامی به پیش است (بعد از هفتاد سال مثلا) و همزمان خودت را بخاطر این تلاش مذبوحانه مسخره_سرزنش کن.
49. مسیجهای تلگرامت را سین کن. سعی کن جواب بدهی.
50. بند قبلی را باخته‌ای. دراز بکش.
Read the whole story
saamirano
1788 days ago
reply
بند قبلی را باخته‌ای. دراز بکش.
khers
2398 days ago
reply
Share this story
Delete

این تمام خاطرات عاشقانه ای ست که می توانم از کوچه های سعادت آباد برای تان تعریف کنم.

4 Shares
اولین بار فردی مرکوری را وقتی دیدم که کنسرتش روی دیوار اتاق دوست پسرم پخش می شد. ساعت هشت شب یکی از روزهای اول اسفند بود. ما داشتیم برای اولین بار همدیگر را می بوسیدیم. فردای آن روز دوست پسرم ویدیو پروژکتورش را به یکی از دوستانش قرض خواهد داد، ما خیلی زود از هم جدا می شویم و من دیگر هیچ کنسرتی از فردی مرکوری نخواهم دید. یکی از روز های بهار سال نود و هشت، وقتی دارم سعی می کنم تعادلم را روی داربست محل کارم حفظ کنم، از موبایل غزل یکی از آهنگ های مرکوری پخش خواهد شد و من یاد ساعت هشت شب اولین روز های اسفند و طعم بوسهء دوست پسرم خواهم افتاد. 

فگر می کنم حقش بود می رفتم فرانسه و کمی برای تان از پاریس می نوشتم. یا بیروت را برای تان تعریف می کردم.  کمی از ماجراجویی های برلین و شب های عاشقانهء استانبول می گفتم. 
اما من زندگی خیلی خیلی حقیری دارم که به خانهء خیلی خیلی معمولی مان توی بلوار شهرزاد، محل کارم توی یکی از کوچه های خیابان حافظ و خانهء دوستانم توی مطهری محدود می شود. 
گاهی می روم می نشینم توی کافه های دلگیر شهر. قهوهء مورد علاقه ام چیزی شبیه کاپوچینوست. دبل شات. با شیر کمتر. ماکیاتو، با شیر بیشتر. توضیحش سخت است. باریستاهایی که بهم علاقه مند می شوند و خیلی سوسکی باهام تیک می زنند دقیقا می دانند چقدر باید شیر بریزند و لبخند مهربانم را تحویل بگیرند. 
اغلب گرسنه ام. بیشتر وقت ها تنهام. کتاب می خوانم. تئاتر نمی روم. و سینما هم. هیچ علاقه ای، مطلقا هیچ علاقه ای به بازی نوید محمدزاده ندارم. اغراق شده و غیر قابل تحمل.
فایت کلاب را ندیده ام، جنگ و صلح را نخوانده ام، قلیه ماهی نخورده ام و بسیار بسیار شهر ها که نرفته ام.
Read the whole story
saamirano
1788 days ago
reply
khers
1788 days ago
reply
Ayda
1791 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

دوباره در محیط کاری‌ای قرار گرفته‌ام که انسان‌هایش از من متنفرند اما برای دلخوشی...

1 Share

دوباره در محیط کاری‌ای قرار گرفته‌ام که انسان‌هایش از من متنفرند اما برای دلخوشی حیوان‌هایش عاشق‌ام هست هستند. چه‌کار می‌توانم بکنم؟ می‌توانم در مقابل من هم از آن‌ها متنفر باشم. اما نه. در یک نظام سلسله‌مراتبی همچین چیزی شدنی نیست. اینجا من خر آن‌ها هستم و تا زمانی که پایه‌هایم سفت شود، خبری از تنفر متقابل نیست.خبری از چاکرم مخلصم، خواهش می‌کنم بفرمایید بفرمایید هست. توی دلم هم ترجیح می‌دهم ازشان متنفر نباشم. عزیزانم تنفر گیاه است. تخمش را توی دل می‌کارید، شاخه‌هایش از دهان یا یک جای دیگرتان بیرون می‌زند. فکر کردم شاید بهتر باشد با کسی در این‌باره صحبت کنم. سفره‌ی دلم را بگشایم و او سرخ‌رگم را بخورد. اما کسی انقدر به من نزدیک نیست. این راهبرد بزرگسالی است‌. فاصله‌ات را حفظ کن. من فاصله‌ام را حفظ کرده‌ام و الان خوشبختم. و حرف‌هایم درون خودم می‌ماند. و رازهایم. و پاشنه‌های آشیلم. این‌جوری قدرتمند و قدرتمند تر می‌شوم و یک روز به شهر شما حمله ‌می‌کنم. با دمبی که به تازگی درآورده‌ام ساختمان‌ها را ویران می‌کنم و پدر شخص شما را درمی‌آورم و شما هیچ غلطی نمی‌توانید بکنید. چون تمام مدت آنقدر دور نگهتان داشته‌ام که نمی‌دانید حتی اسمم چیست. بی سر و صدا می‌روم آبدارخانه برای خودم چایی می‌ریزم و می‌گذارم از دختری که معلوم نیست اسمش چیست و بی‌سروصدا می‌رود آبدارخانه چایی می‌ریزد متنفر باشید. چقدر مرموز. اصیل. و جالب.

Read the whole story
saamirano
1798 days ago
reply
Share this story
Delete

در ستایش سالخوردگی

3 Shares
می‌خواهم در مورد پنجاه سالگی بنویسم. پنجاه سالگی عدد کثرت همه‌ی عمرم بوده است. کسانی که ده دوازده سال به ...
Read the whole story
Roya
1200 days ago
reply
saamirano
1798 days ago
reply
khers
1798 days ago
reply
Share this story
Delete

یک روز آفتابی برای چتر

1 Share
برای رابرت توضیح دادم که از صبح روز قبل دچار تشکیک شدم بابت چتر. با اینکه همه ‌چیزش شکل چتر خودم است. سیاه، کوتاه، دکمه‌ای، سرعت گشایش یکسان، حجم، ولی وقتی انگشتهایم را دور دسته اش می‌پیچم شست و اشاره‌ام روی هم نمی‌افتد. درست یادم نیست آیا قبلا جز این بود یا نه ولی حس می‌کنم قبلا اینطور نبود.برای همین شک کرده‌ام که این چتر خودم باشد.
حرفهایم در مورد چتر طولانی‌تر از این چند جمله بود. چتر بهانه‌ای بود برای حرف زدن. از آخرین باری که با رابرت حرف زده بودم چند روز می‌گذشت. چند روز قبل هم احتمالا چند جمله کوتاه، در مورد شام، یا جمع کردن لباسها قبل از شروع باران گفته بودم نه چیزی که بشود گفت حرف زدن. سکوت را یکسال قبل رابرت به رابطه ما آورد. اول کم‌حرف و کم‌حرف‌تر شد. من سهم او را هم حرف می‌زدم. من از سکوت می‌ترسم، همیشه در مهمانی یا جلسه خودم را موظف به شکستن سکوت می‌دانم. سکوت در حضور دیگران برایم آزاردهنده است، اگر قرار است حرف نزنیم چرا تنها نباشیم. رابرت هم این را می‌دانست ولی سکوت کرد.اول فکر کردم شاید یک افسردگی موقت است و من وظیفه دارم با نادیده گرفتن سکوتش او را به زندگی با کلام برگردانم. خاطرات را بارها و بارها تعریف کردم، فیلم‌ها را نقد کردم، اتقاقات بامزه سرکار، تحلیل سیاسی، همه را بارها تکرار کردم و اون در سکوت و بدون جواب با چند کلمه کوتاه تاییدم کردم. حتی گاهی زحمت دیالوگهای سهم او را هم من کشیدم، من جک گفتم و من خندیدم، من از تصادف اخیر دو هواپیما حرف زدم و خودم برای بازماندگان ابراز تاسف کردم، خودم از مشکلات سرکار حرف زدم و خودم راه حل ارائه کردم ولی  چند ماه بعد من هم خسته شدم. احساس می‌کردم یک کمدین یا سخنران بدون جیره و مواجبم. یک متکلم وحده که دیگر دلش می‌خواست مخاطب مفرد باشد. تمام این یکسال رابرت مودبانه به حرفهایم گوش می‌کرد ولی نگاهش انگار مدام دنبال “نقطه” پایان بود ته جمله بود. بعد از پایان هرجمله در چشمهایش می‌دیدم که آرزو می‌کند این پایان نه پایان جمله که پایان مکالمه باشم. کم‌کم از سرخستگی یا لجبازی از سکوتش تبعیت کردم.تا امروز بعد چند روز باران بالاخره آفتابی شده بود. دلم می‌خواست مثل قبل به کافه سرخیابان برویم و بنوشیم و حرف بزنیم. همیشه بهار مرا به سر ذوق می‌آورد. فکر می‌کنم همه چیز قرار است نو بشود. همه کابوسهای زمستان قرار است بروند پی کارشان و حتی مردگان فصل سرد دوباره زنده بشوند.  برای همین تلاش کردم که حرف بزنیم. فکر کردم اولین روز گرم بهار انقدر قدرت دارد که سکوت را بشکند. برای همین درمورد چتر کمی بیشتر حرف زدم، برایش توضیح دادم این غریبه بودن با چتر آزارم می‌دهد. دستم را مدام جابه‌جا می‌کنم شاید حس قبلی را روی دسته پیدا کنم. رابرت نگاهم می‌کرد. گفت می‌فهمم. پرسیدم چی؟ انقدر کم حرف زده بود که ادای کلماتش نامفهوم شده بود مثل کسی که تازه از دنداپزشکی برگشته است و با دهنش اخت نیست.تکرار کرد می‌فهمم. امیدوار شدم به ادامه مکالمه، فکر کردم شاید دستم را بگیرد و بگوید مهم نیست. چتر چتر است یا شاید حتی کلماتی زیباتر و یا حتی چند جمله محبت آمیز ولی رابرت فقط روی دسته مبل دست کشید، به دستهایش نگاه کرد و سپس به چشمهای من و گفت می‌فهمم برتا، آزاری که از شک به چترت می‌بری را می‌فهمم، من یکسال است با همه چیز همینطورم. با همین پارچه دسته مبل، با فرمان ماشینم، با بوی خانه، با جنس پوست یا اندازه سینه‌های تو. همه چیز همه چیز در نگاه شکل قبل است ولی هیچ کدام چتر من نیست.

Read the whole story
saamirano
1799 days ago
reply
Share this story
Delete
Next Page of Stories