سه روز است برگشتهام و دلم خیلی تنگ شده. این سادهترین جملهای است که میتوانم بنویسم. اگر کسی بپرسد حالت چه طور است؟ دوست دارم جواب بدهم: "دلتنگم" و این را هزار بار برای خودم بگویم و هزار بار بنویسم. همین جملهی ساده را آن قدر تکرار کنم تا به عمقش برسم. مثل ورد آن قدر بگویمش تا کلمات از حالت معمول خودشان خارج شوند و آن تصویری که در جانم دارم شکل بگیرد. آن چیزی که مثل ابری سنگین پرم کرده و همه جا توی سینهام حملش میکنم. فکر میکنم اگر آن تصویر بیرونی شود برای مدتی از آن خلاص میشوم. اگر بشود آن تکهی سنگین خاکستری را از درونم در بیاورم و بگذارم روی میز گرد چوبی مدتی آرام و سبک میشوم. مثل وقتی که از بیرون میآیم خانه و دسته کلید سنگینم را از جیب روپوش سیاهم درمیآورم و میاندازم روی میز. دلم این را میخواهد، این که قلب سنگینم را دربیاورم و بگذارم گوشهای که جلوی چشمم نباشد. گاهی میترسم که دلتنگی امانم را ببرد و طاقتم بیش از این طاق شود. حالا دارم زیادی شلوغش میکنم. دارم تمرکز میکنم روی آن خالی درونم که کمی آزارم میدهد. این کار را میکنم چون چنین آدمی هستم. متمرکز روی نداشتهها، چسنالهکن اعظم، عاشق شکننده و اعتماد به نفس برباددهنده. حتا اینها هم که گفتم نیستم. اغلب آن چیزی که میگویم آن چیزی نیست که میخواهم بگویم. یا آن چه میخواهم بگویم را یک طوری میگویم که معنی چیز دیگری بدهد. نمیخواهم اینطور باشم اما زیاد پیش میآید که اینطوری میشود و این از معصومیتم نیست. یعنی خیلی دارم سعی میکنم که توی نوشتنهایم به تصویری واقعی از خودم برسم. چرا؟ چون هم لازم است و هم زیباست. یعنی این کنکاش دائم برای پیدا شدن خیلی ضروری است و آدم مگر چی دارد توی این نیا جز همین خود درب و داغونش (دقت کنید که داغون محاورهای داغان نیست.)؟ بلی آدمی جز خودش هیچ چیزی ندارد اما ما این را فراموش میکنیم چون خیلی ترسناک است. یعنی اگر یک روزی بیدار شویم و بفهمیم که خانه و ماشین و همسر و یار و فرزند و هر چیزی که ما دلمان بهش خوش است اما خارج از ماست، تصویری متوهم و تمامشدنی و گذراست، خیلی میترسیم و برای همین باید همیشه مادر باشیم، همیشه پدر، فرزند، معشوق، عاشق، صاحب مال، همیشه باید یک چیزی باشیم خارج از خودمان تا آن تنهایی خیلی بزرگ و دائمی و عمیق ما را نترساند.
ضروری و زیبا
زیبا هم هست. آن کنکاش درونی خستهکنندهی گاه کشنده خیلی زیباست چون آدم را میبرد جاهایی که آدم توی هشیاری کامل نمیتواند به آنجاها دسترسی داشته باشد. کنکاش دائم و بیل زدن و پیش رفتن در خود باعث میشود آدم این توان را پیدا کند که چیزهایی را ببیند که دیدنی نیست، یعنی با چشم معمول نمیشود آنها را دید، آن زیباییهای خیلی زیبا را. شاید این جابهجا شدن در خویش یک جور بیدار کردن چشم دل باشد تا بشود با آن جزئیات را دید. جزئیاتی که حتا اگر دردناک یا زشت هم باشند باز چون شگرف و بدیع هستند آدم را سر ذوق میآورند. یعنی آن لذت کشف است که به وجد میآوردمان، مثل لحظهای که رابرت کخ میکروب سل را کشف کرد. البته که میکروب یک بیماری به خودی خود زیبا و دوستداشتنی نیست، اما آن لحظهی کشف، آن دیدن چیز نو، آن حس "آها، دانستم" است که آدم را تا ته جان شاد میکند.
حالا اینها را این جا نوشتم تا چه بگویم؟ چه میخواستم بگویم؟ اصلاً این روزها چه میخواهم بگویم؟ نمیدانم. اما به نظرم مهم است، یعنی مهم است که آدم بداند هر مقطعی از زندگیاش چه حرفی برای گفتن دارد و حال واحوالش چه طور است و دارد کدام طرفی میرود. من حداقل این روزها چندان از خودم نمیدانم. فقط یک حس را در خودم درک میکنم و آن "دلتنگی" است و باقی تلاشم این است که دچار بیحاصلی و بیخبری نباشم. یعنی این زرهی که پوشیدهام از جنس عشق و من را در برابر هر چیزی غیر از موضوع عشق، روئینتن کرده، یک جوری نباشد که ارتباطم را با جهان بیرون قطع کند. یعنی نمیخواهم مثل این تازه عروسهایی باشم که از وقتی رفتهاند خانهی شوهر خیال میکنند شاخ غول شکستهاند و چنان فرو میروند در زندگی دو نفرهشان که از دور ابله و لجدرآور به نظر میرسند. نمیخواهم مدام فقط از "او" حرف بزنم یا فقط "او" را ببینم و بشنوم. میخواهم به همهی جنبههای زندگیام برسم. این را میخواهم. اما آغشتهام. خیلی زیاد و خیلی دلتنگم. اما تلاشم قابل تقدیر است. به خدا قابل تقدیر است، باید مثل این شاگردهایی که همیشه ریاضی دو میشدند و حالا با تلاش و ممارست نمرهی یازده میگیرند، بیاورندم سر صف و برایم کف بزنند. باید تشویقم کنند تا بتوانم کتاب بخوانم و هر روز بنویسم و کارهای مفید غیر عاشقانه انجام بدهم و اولین صبحی که توی اتاق خودم چشم باز میکنم برندارم برایش بنویسم:
Seni ozledim
و به جایش بلند شوم ورزش کنم و صبحانهی سالم بخورم و شروع به کار کنم و خیلی زیاد کار کنم و کار کنم و بشود پول دربیاورم. توی این اوضاع ناجور باید بتوانم پول دربیاورم آن قدری که خرج دیدارم دربیاید. هی کاتیا حواست هست؟ از عشق فرار میکنم تا در حرکتی دوار باز برسم به عشق، به نقطهی عزیمت، به آن ایستگاهی که صبح ساعت هفتوچهلوپنج دقیقه با چمدان و کوله منتظر اتوبوس هواایست میمانم، تا بروم، بروم که برگردم.
چیزها دیدم در روی زمین
همان جایی بودیم که جاده در امتداد اسکله حرکت میکند. میراندیم و کنار ما در حاشیهی سبز پیادهرو، آدمها دوچرخهسواری میکردند یا راه میرفتند یا نشسته بودند توی چمنها و غذا میخوردند. گفتم یک روز ما هم غذا درست کنیم و بیاییم این جا. توی سرم این بود که کتلت درست کنم و فلاسک چای هم با خودم بیاورم. حالا چون خیلی دلم تنگ شده حتا از این فکر هم گریهام میگیرد، این خیال هم بیتابم میکند. آن روز این طور نبودم. خیال خیلی دور نبود. میشد نقشهی یک آخر هفته باشد. بعد از مردم چشم گرفتم و رویم را کردم سمت ساختمانهای مقابل، به شیروانیهای سماقی رنگ نگاه کردم و سعی کردم تصویرها را به خاطر بسپرم. ساختمانها، مرغهای دریایی، آسمان، آب، پیراهن گلدار تازهاش، عینک دسته قرمزش و چشمم خورد به زنی که بچه بغل ایستاده بود لب جدولی که دو سمت خیابان را از هم جدا میکرد. ترافیک روان بود. ما کم و بیش متوقف بودیم. زن جوان بود، شاید سی و چند ساله با صورت سبزه از آفتاب و قد کشیده و اندام نرم و بچهای در آغوش داشت، شاید پسر، آن قدر کوچک بود که تشخیص جنسیتش آسان نبود. به نظر سوری جنگ زده میآمد، از آنها که توی استانبول زیبا فراوانند، میان توریستهای خوشبخت و استانبولیهای خسته. زن به من نگاه کرد و خندید. یک جوری خندید که صورتش روشن شد. یک جوری خندید که انگار من خیال او باشم، آرزویش یا زندگی گذشتهاش، نشسته کنار مردش توی ماشین با شیشههای بالا داده در حالی که سرش از سرمای متمرکز کولر تیر میکشد. دورنمای خوشبختی. زندگی ساده و معمولی که آن قدر پیش پا افتاده است که جزو خوشبختی محسوب نمیشود. آن چیزی که داریم و به نظر ناچیز میآید و یادمان میرود کسانی آن بالای بالای بالای بالای بالا هستند که میتوانند همین تکه نان گرم را از دست ما بگیرند.
من هم به او خندیدم. انگار با هم حرف زده باشیم. انگار گفته باشد یک روزی جای تو بودم و من گفته باشم یک روزی جای تو خواهم بود.